اشعاری منتخب از مجموعه شعر از کهربا تا کافور
غزل 105
چگونه بال زنم تا به ناكجا كه تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا كه تویی
تمام طول خط از نقطه ی كه پر شده است
از ابتدا كه تویی تا به انتها كه تویی
ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما كه منم تا من و شما كه تویی
تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا كه تویی
به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا كه تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سغر همه پایان آن خوشا كه تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
كسی نشسته در آنسوی ماجرا كه تویی
نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا كه تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها كه تویی نانوشته ها كه تویی
غزل 104
مرا ندیده بكیرید و بگذرید از من
كه جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی بركت
كه جز مراتع نفرت نمی چرید از من
عجب كه راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من
خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من
شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه
عجیب نیست كز اینسان مكدرید از من
نه در تبری من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد كه نامی بیاورید از من
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من
چه پیك لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما كه قاصد صد شانه بر سریداز ممن
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما كه با غم من آشناترید از من
غزل 102
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره كردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب كرده خط كشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا كور سوی اختركان بشكند همه
از نام تو به بام افق ها ، علمزدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر كه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاكسترم وزد
شك از تو وام كردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس كه من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم
غزل 101
چیزی بگو بگذار تا همصحبت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم
ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریك قسمتت باشم
تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در كنار قامتت باشم
از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم
سنگی شوم در بركه ی آرام اندوهت
با شعله واری در خمود خلوتت باشم
زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم
صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آینه در خدمتت باشم
در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم
غزل 99
نیاویزد اگر با سلطه ی مردانه ام ای زن
غرور دختران را نیز در تو دوست دارم من
تو را با گریه هایت بی بهانه دوست می دارم
كه خواهد شست و خواهد بردمان این سیل بنیان كن
من آری گر چه تو چادر ز شب داری به سر اما
قراری با سحر دارم در آن پیشانی روشن
تو را من می شناسم از نیستان ها چو بانگ نی
نظرات شما عزیزان: